آناهیتا

و... آرایشگاه

همه چیز به همین زودی و غیر منتظره ای اتفاق میفته. مثل امروز که با بابا تو رو برده بودیم ددر تا کمی قدم بزنیم و با دیدن یه آرایشگاه مردونه یهو و کاملاً یهو تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم.. حالا اینکه چرا آرایشگاه مردونه بماند. خودمم نمی دونم... روی صندلی نشستنت دیدنی بود و اون روپوش بزرگ که دورت بسته بودن... و انواع و اقسام شکلکهایی که من و بابایی در می یوردیم تا تو گریه نکنی... ولی با اینکه جای پای طرف روی شونه هات مونده ، خیلی خیلی ناز شدی و این بود اولین و آخرین آرایشگاه مردونه تو در زندگیت.. 
24 فروردين 1392

روزهای شیرین زندگی

آدما هیچوقت قدر موقعیتی رو که دارن نمی دونن... مثلاً خود من که هی رفتم پیش مدیر و مدیر عامل التماس کردم تا یه سال مرخصی بگیرم.. خوب اونا هم موافقت کردن... حالا تو این مدت هرچند خیلی رلضی بودم ولی همش دم از احساس روزمرگی و بطالت و این حرفا می زدم... غافل از اینکه زندگی روزمره با آناهیتا خودش بزرگترین کار و تفریح زندگیه... حالا که دوباره باید برگردم سر کار تازه می فهمم چه روزهای شیرینی رو پشت سر گذاشتم... چه لحظه های خوبی که مملو از آرامش و امنیت برای من و آناهیتا بود... چه بهتر از اینکه کنار آناهیتا روزهاتو سپری کنی بدون اینکه هیچ کار دیگه ای تو زندگیت داشته باشی؟ چی بهتر از اینکه صبح ها با انگشت آناهیتا تو چشمات از خواب بیدار شی و اون هی ماچ...
19 فروردين 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آناهیتا می باشد